سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مانده ام تو که هستی؟ چطور می توانی همه خوبیها را با هم داشته باشی، تلاشت را برای بهترین بودن می بینم، برای بهترین مادر بودن بهترین فرزند بودن بهترین همسر بودن بهترین مادربزرگ بودن و تو در همه نقشهایت بهترین بوده و هستی.

به کمی آنسوتر می اندیشم به سختترین روزهای زندگیم، روزهایی که بودنت بزرگ ترین نعمت بود برایم، هیچکس مثل تو برایم دوست و رفیق و همراه نبود، آن روزها که من به خاطر بارداریم استراحت مطلق بودم و تو من را بردی پیش خودت که هوایم را داشته یاشی، یادم است تازه دستت را عمل کرده بودی دست راستت را، اما همه کارهای من را می کردی حتی من را مثل بچه گیهایم خودت حمام می کردی، من حتی قادر نبودم لباس زیرم را بشورم و تو برایم این کار را می کردی و من چقدر ناراحت می شدم که تو چطور با دست عمل کرده ات این کار را می کنی بعد کتوجه شدم لباس راروی پایت می گداری و با دست چپت ان را محکم روی پایت چنگ می زنی تا تمیز شود آن را هم وقتی فهمیدم که دیدم پوست روی ران پایت زخم شده بود مانده بودم خدایا من هم می توانم مثل او باشم، نه تو بی نظیری...

بیمارستان که رفتم چقدر اصرار کردی و آمدی پیش من آنقدر بودی که دردم شروع شد و بیرونت کردند از آنجا، از اتاق زایمان که بیرون آمدم باز هم تو بودی با آن چهره نگران و لبخند مهربانت و حرفهای دلگرم کننده ات، 42 روز در بیمارستان بودم و تو هر روز همراهم بودی بخصوص یک ماه آخر که خودم هم رفته بودم بیمارستان پیش بچه ها هر روز صبح با صبحانه و فلاسک چای و لبخند امید دهنده ات می آمدی و می دانستی من در اتاق مادران بند نمی شوم برای همین مستقیم می آمدی بخش نوزادان و می گفتی دختر بس است چقدر خودت را اذیت می کنی قیافه ات را نگاه کن بیا چیزی بخور من را می بردی و صبحانه ام را می خوردم تا ظهر بودی و بعد می رفتی برایم سوپ می گرفتی که قبل از غذا بخورم که شیرم زیاد شود...
یک روزهایی بود که از خستگی و بیحالی من توانی نداشتم می گفتی بخواب و کنار تختم می نشستی و به مادرانی که گاه بیگاه وارد اتاق مادران می شدند می گفتی آرامتر خیلی خسته است بگذارید کمی بخوابد...می گفتی با خودت این چنین نکن اگر انها چند روزیست فرزندت هستند تو 28 سال فرزندمی و من طاقت این حال زار تو را ندارم، اما آخر مادر من، من مادری را از تو یاد گرفتم تو که بی شک مادری را در حقم تمام کردی...

دو شب آخر هم که بیمارستان بودم تو هم امدی اتاق مادران و تمام مدت پیشم بودی گفتی می خواهم یاد بگیرم که بچه ها را بردیم خانه بدانم چطور باید از انها نگهداری کنم اگر تو نبودی شاید دخترکانم هم نبودم آن موقع من هم نبودم...

تمام مدتی که بچه ها را آوردیم خانه و آن شرایط سخت را داشتم هر روزش، هر روز و شبش تو بودی تا به الان، بچه ها انقدر که به تو علاقه دارند به من ندارند..

یادم است وقتی 6 ماهه باردار بودم مجبور شدم برای ان غده لعنتی بروم به اتاق عمل باز هم تو در هر لحظه کنار بودم، یادم است زیرم لگن می گذاشتی...

کوچک که بودم 7 یا 8 ساله مریض شده بودم مننژیت داشتم بیمارستان بستری بودم تمام لحظاتش را یادم است یک شب یکی از بچه های اتاق بغلی فوت کرد چند روز بعدش گفتم مامان نمی شود تو و پدر جون امشب هر دویتان پیشم باشید دلیلش را پرسیدی و من گفتم "آخه فکر کنم من امشب می خوام بمیرم!!" نمی دانستم این جمله ام چه اتشی به جانت انداخته بود حالا که خودم مادرم می فهمم ان شب هم پدر جون جلوی در بیمارستان داخل ماشین خوابید.

علیرغم شاغل بودنت لباسهای رنگارنگی برایمان می بافتی و می دوختی همیشه در فامیل خوش لباس ترین بودیم به لطف زحمتهای تو، مزه کیکهای خوشمزه ات هنوز زیر دندانم است همان که انقدر می نشستم جلوی شیشه فر تا آماده شوند، شیرینها و شکلاتها و نونهایی را هم که می پختی یادم است بی نظیر بود...

همیشه برای تلاش کردنمان از گشته ات تعریف می کردی می گفتی که پدرت نمی خواست تو درس بخوانی و می خواست شوهرت دهد اما تو آنقدر اصرار کردی که او قبول کرد در نزدیکترین شهر به گرگان درس بخوانی و بعد هم رفتی سر کار و علیرغم میل پدرت یک ماشین، یک پیکان قرمز برای خودت خریدی و بعد که سوارش شده بود و کارهایش را انجام می دادی بادی به غبغبش می انداخت که ماشین دخترش است...

عکسهایت را می بینم تازه می فهمم که فامیل، آنهایی که هم سن و سالت بودند راست می گویند که تو آن زمانها خیلی خوش لباس بودی به گفته خودشان "قرتی" بودی چرا نباشی آخر مادر من بودی و خودت خبر نداشتی :)  

من که هستم؟ مادر، این تو هستی که مثل هیچکس نیست به خاطر بودنت به خاطر بودنم به خاطر تمام خاطرات خوبی که از خودت در ذهنم ساختی یک دنیا ممنون هر روز روز توست هر روزت مبارک و فرخنده ای بهترینٍ بهترین من...

پ ن 1: برای نوشتن خوبیهایت یک صفحه خیلی کم است.
پ ن 2: خیلی دلم می خواهد برای دخترکانم مثل تو مادری کنم اما می دانم در توانم نیست این همه خوب بودن.
پ ن 3: بزرگترین ترس زندگیم نبودنت است، خدایا مادرم همه ی بود من است بودنم را در پناه خدایی خودت حفظ کن.


نوشته شده در  چهارشنبه 92/2/11ساعت  9:6 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]